۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

کارگردان شهر ما. . . . . . .بنگ بنگ

کارگردان توی آشپز خونه ذرت بو داده برای خودش درست میکرد. کارگردان سالیان درازیو رو تنها سر میکرد و تنهابود پخت ذرت ها که تم.م شد اونا رو توی ظرف ریخت و به اتاقش رفت تا از دیدن فیلمی لذت ببره . روی مبل نشست ,مقابلش یک نمایشگر بزرگ بود, دستش به دکمه نمایشگر برد تا اونو روشن کنه . . . . . .
من ریکوام, دانشجوام, با همخونه ایم زنگی میکنم, از بچگی باهم بودیم تا الان, توی یه مدرسه درس خوندیم, توی یه دانشگاه درس می خونیم و توی یه خونه زندگی میکنیم ولی خوب هم رشته ای نیستیم. اون عمران میخونه و من صنایع . اسم رفیقم آدریانه. آماده شدم برم دانشگاه , آدریان هم با کامپیوتر داره روی پروژه اش کار میکنه, ولی گویا به مشکلی بر خورده و عصابش کلی خورده, کیفم رو بر میدارم با ریکو خداحافظی میکنم تا راهیه دانشگاه بشم ,اونقدر سرش شلوغه که وقت نمیکنه که جوابم رو بده. مسیر خونه تا دانشگاه یه مسیر ال شکله کوتاهه, تا دانشگاه پیاده میرم , پیاده رفتن فرصت خوبیه که بتونم روی پروژه تحقیقاتی که با یکی از اساتید دارم همکاری میکنم فکر کنم. یکدفعه صدای وحشتناکی میشنوم ,احساس میکنم روشنی روز داره کم میشه به اطرافم به دقت نگاه میکنم هاله ای خاکستری که ذرات سیاهی توش معلقند اطراف خیابون رو به شعاع چند متر احاطه میکنه. احساس میکنم حرکت ماشینا و آدما داره کند میشه تا اینکه کاملا ثابت میشن و رکود توی خیابون حاکم میشه ولی هیچ اتفاقی در حرکات من دیده نمیشه و دارم به حرکتم ادامه میدم, ناگهان ذرات معلق در هوا شروع به بارش میکنن , گویا دارن سرب داغ رو بصورت گلوله گلوله توی سرم فرو میکنن, احساس درد شدیدیو از ناحیه سر میکنم که به قسمت های دیگه بدنم وارد میشه , انگار بدن و افکارم داره مسموم میشه و دارم به یه موجود عفونی و ویروسی تبدیل میشم . افکار زیادی توی ذهنم چرخ میخوره آهنگ های محسن نامجو رو به یاد میارم و کلی افکار دیگه . . . . گویا کنترلشون دست من نیست. یکدفعه نگاهم به سمت دیگه خیابون جلب میشه یه دختربا روسری آبی مثل من داره رام میره که وضع درست حسابی نداره , روسریش داره از سرش میوفته و دکمه های بالای مانتوش بازه اصلا حالش سر جاش نیست . انگار من و اون دختر هستیم که توی ایست زمان داریم حرکت میکنیم, که یکدفعه ماشینی با سرعت ارز کنار من رد میشه , صدای ضبط اش بلنده و از داخل ماشین صدایی فریاد میزنه "مرد جان به لب رسیده را چه نامند" چند قدم که جلو میزارم اوضاع به حالت قبلی بر میگرده و ماشینا و آدما به حرکتشون ادامه میدن ولی تیرگی هوا هنوز سر جاسه و تغییری نکرده. ولی انگار مردم تو باغ نیستن و گویا هیچ اتفاقی براشون نیوفتاده . به مسیر ادامه میدم تا به دانشگاه برسم , وارد دانشگاه میشم همه بچه ها رفتارشون عادیه و هیچکس حرفی در مورد اتفاقات چند لحظه پیش نمی زنه شاید اصلا نمی دونن چه اتفاقی افتاده. کلاس شروع میشه و آقای مارتینی وارد کلاس میشه , من توی ردیف دوم نشستم درست جلوی دید استاد . آقای مارتینی همون استادیه که به هاش توی پروژه تحقیقاتی همکاری میکنم. تو کلاس نشستم و به ماجراهای امروز فکر میکنم . ازدحام تو کلاس اونقدر زیاده که آقای مارتینی نمیتونه جلوی سرو صداها رو بگیره منم که از سر صداهای کلافم سرمو روی میز میزارن تا برای چند لحظه از همه چیز فارغ شم . که ناگهان استاد عصبانی میشه و کلاسو تعطیل میکنه. میخوام برم جلو تا قراره امروز بهش یاد آوری کنم ولی دورو برش اونقدر شلوغه که منصرف میشم و به سمت خونه برمیگردم.
من آدریانم و دانشجوی عمران با ریکو هم خونه ام دارم روی پروژه پایان ترم کار میکنم ,ولی اعصابم خورده چون یه ویروس وحشتناک توی کامپیوتر افتاده که به هیچ وجه پاک نمیشه , یعنی پاک میشه ولی وقتی صفحه رو میبندی و دوباره باز میکنب دوباره ظاهر میشه و کلا کلافم کرده . آدریان داره آماده میشه تا بره کلاس , کیفشو بر میداره خداحافظی میکنه و میره اونقدر سرم شلوغه که نمی تونم جوابشو بدم یه چرخی تو خونه میزنم یه چایی میریزم تا ببینم چطور میشه از دست این ویروس لعنتی خلاص شد ,روی صندلی میشیتم تا دوباره شروع کنم , هر ترفند و راهکاری که به ذهنم میرسه به کار میبندم ولی هیچ فایده ای نداره. سرهم رو روی میز میزارم تا یه چند لحظه فکر کنم . یاد دختری که دوسش دارم میوفتم و شروع میکنم به رویا پردازی ,به روسری آبی که برای تولدش گرفتم فکر میکنم, پیش خودم میگم اگه این مدرک رو بگیرم میرم خواستگاریش که ناگهان صدایی وحشتناک منو از رویا و خیال میاره بیرون,نظرم از پنجره به بیرون جلب میشه گویا خورشیدگرفتگی ر داده و همه جا داره تاریک میشه ,نگاهم به گوشه راست مانیتور میوفته ثانیه شمار کامپیوتر از حرکت باز ایستاده ناگهان صدای بارون شنیده میشه دوباره به بیرون نگاه میکنم ولی هیچ خبری از بارون نیست । صدای ماشینی که داره با سرعت تو خیابون حرکت میکنه شنیده میشه ضبطش هم داره برای خودش یه چیزایی میگه که درست نمی تونم بفهمم. دوباره به مانیتور نگاه میکنم ثانیه شمار کامپیوتر شروع به کا میکنه.
ادامه دارد....................

۱ نظر:

رضا گفت...

ماداریم کجامیریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟