۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

دو برادر

اواسط زمستون بود. هوا سرمای دلنشینی داشت . قدم زدن تو خیابون کنار دانشگاه این دلنشینی رو دو چندان میکرد. تصمیم گرفتم تو مسیرم لحظاتی رو تو کافه فرانسه سپری کنم. روز اول هفته بود و با کمی خوش شانسی می تونستم مجله مورد علاقم رو از روزنامه فروشی بخرم. وارد کافه فرانسه شدم و برای خودم یه شیر کاکائو و دونات سفارش دادم. شروع کردم به ورق زدن مجله , چند پرونده از تاریخچه موسیقی راک , بزرگترین سازه مسقف جهان , چند داستان کوتاه ,مقاله هایی از ادبیات شرق, چندین عکس و دها مقاله نقد و بررسی از بزرگان دنیای فیلمسازی مطالبی بود که که شماره جدید به خودش اختصاص داده بود. خوشحال بودم چرا که میتونستم دو سه هفته ای با خوندنش سرگرم باشم. همین طور که داشتم مجله رو از ته به اول ورق میزدم خبری روخوندم از دزدیده شدن اولین پاپیروس از موزه واتیکان که صدو سی سال از سرقتش میگذره. در حال خوردن شیر کاکائو, داشتم به رهگذرا و حرکاتشون نگاه میکردم که نظرم جلب شد به حرفای دو مردی که در چند قدمی از من ایستاده بودن . کافه زیادی شلوغ بود ودرست نمیتونستم حرفاشون رو بفهمم.
سقوط ایمان,استفتاهات مسموم , عارضه آفرینش, زوائد خلقت, چند واژه ای بود که تونستم از حرفاشون بشنوم। پیش خودم گفتم چرا اینجوری با هم صحبت میکنند واین چه جور صحبتی که به این کلمات نیاز داره؟ گفتم شاید دارن فیلم بازی میکنند , سریع در جواب خودم گفتم چه نیازی دارن فیلم بازی کنند اون هم به این صورت। "قیام ذوالقرنین رسانه ای است" دوباره من رو به فکر فرو برد , دو سه تا تعبیر به ذهنم رسید ولی فایده ای نداشت । واقعا کنجکاو شده بودم که ببینم قضیه از چه قراره. تصمیم گرفتم باهاشون هم صحبت شم. برخوردشون خیلی گرم بود. موهاشو از ته تراشیده بود واون یکی موهای بلندی داشت. رو میز اونا هم مجله ای که من داشتم بود و چند تا کتاب نایاب که میتونست هر خوانندهای رو وسوسه کنه. نه دانشجوی ادبیات بودن نه هنر ونه سینما ولی خیلی خوب در خصوص این موضوعات صحبت میکردن. یک ساعت نشده بود ولی باهمدیگه خیلی صمیمی شدیم . در باره خیلی چیزا صحبت کردیم. رفته رفته در برابر کلامشون احساس ضعف میکردم. وقتی باهمدیگه صحبت میکردن کمی عصبی میشدم چون قادر به فهمشون نبودم. وقتی از نوع صحبت کردنشون سوال کردم , خندیدن. وقتی دوباره پرسیدم چهرشون تو هم رفت. شاید نمی خواستن دربارش حرف بزنن و شاید هم از چیزی می ترسیدن. گویا چیزی میدونستن که بقیه انسانها از دونستنش محروم بودن .شاید خودشون هم این نوع حرف زدن رو دوست نداشتن. خیلی از مسائل مهم دیگه واسشون اهمیت نداشت.با اینکه زیادی می خندیدن ولی چهرشون خسته بود. شاید دلیلش حقیقتی بود که اونا فهمیده بودن. به هرحال هرچی که بود نوع حرف زدنشون, خندیدناشون, پوچ دونستن خیلی از اعتقادات و کلا تفاوتی که با همه داشتن یه چیز ذاتی نبود. چیزی بود که بهش رسیده بودن ولی دوسش نداشتن. دوست داشتن اون حقیقت رو نمی دونستن ولی زندگیشون عادی بود.
چند دقیقه ای است که تو پارک منتظرشم , نوع رفتارش نگرانم کرده, پاتوقش شده جدیدا کافه فرانسه, حرف زدنش هم کلا تغییر کرده. همیشه جایگاه ویژه ای بین بچه ها داشت, کم حرف میزد ولی مفید, سعی میکرد حرفش رو آخر سر از همه بزنه. بچه ها همیشه به کلامش اعتقاد داشتن. این همه تغییر واقعا جای نگرانی داشت. وقتی اومد موهاشو از ته زده بود و یه کیف دستش بود و بدون اینکه سلامی بده , دست داد و نشست. کلی براش صحبت کردم ولی اصلا حواسش به حرفام نبود. یک ساعتی میشد با هم بودیم ولی حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. وقتی کلی بدو بیراه نثارش کردم و گفتم حداقل برای طرف مقابلت احترام قائل شو عصبانی شد و بدون اینکه حرفی بزنه کیفش رو باز کرد و پاکتی درآورد و گذاشت تو دستام و رفت . پاکت رو باز کردم کاغذی کهنه و قطور توش بود. اولین بار بود که به یه پاپیروس دست میزدم. کاغذ رو برگردوندم و نوشته روش رو خوندم." وقتی در همان روزهای نخستین برادری , برادری را کشت بر خودم کوفتم که چرا اینچنین شد"