۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

خاطره 1

آدریان در حال خوردن یک نوشیدنی بود . چند متر اون طرف تر دختری مقابل مغازه ایستاده بود و به لباس های داخل مغازه نگاه میکرد. ناگهان نگاهش متوجه آدریان شد. پس از چند لحظه آدریان متوجه تگاه های دختر شد. و این نگاه ها هرچند ثانیه یکبار بین آنها تکرار میشد. آدریان ناگهان شرایط خود را درک کرد و اتفاقات اون روز رو به یاد آورد و پشت به دختر کرد.
دختر حس عجیبی داشت و این حس با نگاه کردن به آدریان تشدید میشد. دچار یک سر در گمی شده بود و نمی دانست چه بکند. بلاخره یک راه در مقابل خود دید و آن حضور در کنار آدریان بود و بسوی او رفت.
آدریان فکر میکرد که دختر رفته است و خیالش راحت بود که ناگهان صدایی شنید.
ببخشید آقای محترم . آدریان برگشت و همان دختر را در مقابل خود دید.
دختر به صراحت گفت: حس عجیبی با دیدن شما در من به وجود آمده و در کنار شما احساس آرامش میکنم. آدریان که پاسخ های مورد نظر را در ذهن آماده میکرد به دختر گفت: در من چه میبینی که چنین حس آرامشی را داری؟
دختر گفت نمی دانم فقط میخواهم تا پایان عمر در کنار من باشی.........
آدریان گفت : ای دختر مهربان بدان که حس من به شما واقعی نیست و چیزی جز یک هوس نخواهد بود.
دختر گفت آخه من شما را .............. که آدریان گفت:شما در خیال یک عشق به سر میبرید که من آن عشق نیستم و خداحافظی کرد و رفت. دختر ناگهان به خود آمد و فهمید که حس او انسجام لازم را نداشته است و از پسر متشکر بود.
آدریان همین طور که داشت از دختر دور میشد با خود گفت: سپیده تو را چقدر دوست دارم.
اولین خاطره ای بود که برای خودم نوشتم. یادش بخیر با یاد اون روزا شادیم