۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

تعادل



سالها پیش که ادم داشت اماده میشد که پا به زمین بزاره ،خدا قانونی رو تنظیم كرد که نظم در جهان بیشتر شه। اون قانون رو تو یه لوحی نوشت و داخل صندوقچه ای قرار داد وبه فرشتهاش داد تا به زمین بیارن। روزها گذشت و ادم پا به زمین گذاشت و هر روز کامل تر شد، انسانها کتاب نوشتن و کتابخانه ها بوجود امد. سالهای بعد پسری بدنیا اومد ، پدر ثروتمندش کتابخانه ای برای او خرید و مشغول تحصیل شد. روزی پسرک که داشت دنبال کتابی میگشت صندوقچه ای پیدا کرد. داخل صندوقچه لوحی بود. ساعت ها به لوح نگاه کرد و چیزی نفهمید.
مرگ،نمی دونم زمان مرگ هر کس به چی فکر میکنه .
مرگ شاید یه قانون باشه ،قانونی که همیشه جواب میده।مرگ شاید راست ترین حقیقت زندگی باشه.اینکه بالاخره اتفاق میوفته .مرگ هر ادم دلیلی داره،بیماری شاید دلیل مرگ خیلی ها باشه.روی همین میز بیمارای زیادی رو از دست دادم،ولی تا به حال یه دوست رو از دست ندادم.دیروز این موقه ها بود که دوست نزدیکم روی همین میز از دست رفت.زیر دست های من .شاید دیروز که از خواب بیدار میشد فکر نمیکرد که قراره امروز بره. دیروزم یه روز عادی بود شبیه به همه روزای عادی دیگه، نمی دونم زمان مرگ هر کسی به چی فکر میکنه ولی مطمئنم دوستم داشت تنها به اون دختر فکر میکرد،پریروز وقتی برای اخرین معاینه پیشش رفتم حالش خوب بود .از قدیما حرف زدیم و خندیدیم، حالش خوب بود و امید زیادی داشت تا یه زندگی جدید رو ببینه ، بهم گفت اون روز یادته ، یادم بود . . .خوب خوب. . . شاید فکر میکرد که دیگه وقتش رسیده .حقیقتی که اون روز نصفه کاره گذاشتش و هر چی اصرار کردم چیزی نگفت اون روز راه زیادی پیاده اومده بودیم .از دختری گفت که فقط یه شب با هاش خوابیده بود ولی همون یه شب شده بود همه زندگیش .تا اینجاش حرف تازهای نبود . ولی هنوز نفهمیدم بهترین دوستم چرا به جشن فارغ التحصیلیم نیومد ورابطش با من و بقیه بچه ها سرد شد . ولی اون میدونست ، بهم گفت : قبل از جشن بهش گفته بود نمی خوام تو این مهمونی دوستام به زنم چشم داشته باشن.

دو سه روز بیشتر به اخر تعطیلات نمونده بود ।دو تا از دوستام اومده بودن پیش من ، تنها بودم. اخرای شب با همدیگه یه فیلم دیدیم. موقع خوابیدن دوستم برامون داستانی تعریف کرد از خودش. یه داستان واقعی .داستانش یه جورایی یه اعتراف بود. یه اعتراف تلخ . شاید گفتنش شجاعت میخواست. یه روز كه از دانشگاه میاد خونه میبینه یه جفت کفش دخترونه جلوی دره. وقتی وآرد میشه میبینه دوستش با یه دختر نشستن .شب که میرسه دختر موندنی میشه .دوستش برای گرفتن شام بیرون میره ولی شب برنمیگرده. اون شب دوستم و دختر با همدیگه میخوابن ، رو یه تخت و همه چی شروع میشه. نیمه های شب وقتی دوستش برمیگرده صحنه خوبی نمبینه. داستانش كه تموم شد , اونيكي داستان جديدي رو شروع كرد.
پسرک بزرگتر شد و هر از چندی به سراغ لوح میرفت.سال ها بعد اوجوانی عالم و دانشمند شد و هنوز لوح رو داشت. روزی زیر درخت سیبی به سر پسرک خورد و سالها بعد پسرک قانون روی لوح رو خوند و نام خودشو روی اون گذاشت. در سالهای بعد تر پسرک دیگری قانون اون رو اینطور معنی کرد، هر عملی جوابی داره.