۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

کارگردان شهر ما. . . . . . .بنگ بنگ (2)

از پله ها با سرعت میام پاین و درو میبندم و وارد خیابون میشم سعی میکنم روسری آبیم رو درست کنم .دارم به کاری که کردم فکر میکنم , جز خیانت اسم دیگه ای روش نمیشه گذاشت . به ماجراهایی که با چارلی داشتم . چطور تونستم اون کارو بکنم البته نمی تونم از رابطه ای که با چارلی دارم دل بکنم از طرفی هم نمی تونم به علاقه پسر مورد علاقم بی تفاوت باشم . با هاش قراره ازدواج گذاشتم , یکدفعه از خودم بدم میاد , این چه ویروس وحشتناکیه که وارد زندگیم کردم. امروز با پسر مورد علاقم تو خونشون که با هم خونه ایش زندگی میکنه قرار دارم . نمی دونم چطور با کاری که امروز کردم باهاش برخورد داشته باشم. توی این افکار هستم که صدایی مهیب ب گوش میرسه و همه جا داره تاریک میشه , ذرات معلق در هوا دارن وارد بدنم میشن و دردی سر تا پای منو میگیره , زمان ایستاده . ماشینی از اون سمت خیابون که صدای ضبط اش بلنده , رد میشه . اون سمت خیابون پسری رو میبینم که کیف به دست داره و از شدت ترس فقط داره به جلوش نگاه میکنه و همین طور به راهش ادامه میده. رفت آمدها دوباره شروع میشه . یه نگاهی به خودم میندازم وضع جالبی ندارم روسریم از سرم افتاده و دکمه های بالایی مانتوم بازه . سعی میکنم خودمو جمعو جور کنم تا ضایع نباشه . راستی من مونیکا هستم دانشجوی معماری.
آماده میشم برم دانشگاه ,آخه من یه استادم .تو ماشین در حرکت هستم صدای نامجو از ضبط صوت پخش میشه . صدایی وحشتناک جلب توجه میکنه و سیاهی هوا مشهوده ذرات سیاه معلق در هوا شروع به افتادن میکنن . احساس میکنم برخورده ذرات با ماشین باید ماشینو خورد کنه . از فاصله چند متری در دو سمت خیابون یه دختر پسر میبینم که دارن خلاف جهت هم حرکت میکنن. پسره اشنا میخوره و دختره داره روسری آبیشو درست میکنه . صدای محسن نامجو به گوش میرسه که میگه "مرد جان به لب رسیده را چه نامند" به دانشگاه میرسم , میرم سر کلاس , کلاس واقعا شلوغو و نمی تونم جمع جورش کنم انگار یه ویروس وحشتناک تو کلاس پخش کردن . به ردیف دوم نگاه میکنم ,ریکو سرشو رو صندلی گذاشته . ناگهان عصبانی میشم و تصمیم میگیرم کلاسو تعطیل کنم. چشم دنبال ریکو میگرده که قراره امشبو بهش یادآوری کنم.
من و آدریان برای امشب تدارک دیدیم چون هر دومون مهمون داریم من با آقای مارتینی که قراره که روی پروژه کار کنیم و مهمون ویژه آدریان هم قراره برای شام بیاد پیش ما صدای در میاد آقای مارتینیه ,تا میاد بشینه صدای در دوباره تکرار میشه , گوشی رو بر میدارم , بله . . . . مهمونه ویژه آدریانه .من مهمون آدریانو ندیدم. گویا قراره امشب ایشون زیارت کنم. دختری با روسری آبی وارد میشه با دوستان دست میده و خودشو معرفی میکنه " سلام ,من مونیکا هستم" آدریان آماده پذبرایی میشه که صدایی وحشتناک ما رو از جا میکنه صدایی وحشتناک تر از صدایی که صبح شنیدم,با اینکه ساعت 9 شبه و هوا تاریک شده ولی بعد از صدا هوا تاریک تر میشه , انگار غلظت هوا بیشتر شده و آسمان اندکی سرخ شده با بچه ها وآقای مارتینی تصمیم میگریم به پشت بوم بریم تا آسمون رو بهتر بتونیم ببینیم............ از پشت بوم همه جای شهر معلومه . یه هاله ای سیاه رنگ کله شهرو احاطه کرده و ذرات معلق در هوا که اندکی بزرگترن شروع به بارش میکنن صدایی شبیه صدای تگرگ میده. همگی احساس درد شدیدی میکنیم. بعد که همه چیز به حالت اول برمیگرده . آدریان میگه این سموم داره از آسمون به ما نازل میشه. آقای مارتینی با خشمی که به صورت داشت گفت: این کاره همون کارگردانیه که به قول فیلسوف سیبیلو خیلی وقته که مرده.
کارگردان همین طور که داره ذرت بو داده ها رو میخوره نمایشگر بزرگشو میزنه و شروع میکنه به تماشا کردن . کارگردان یه جوی استیک دستشه که میتونه با هاش به همه جای صفحه نمایش بره ,به چپ به راست ,شمال جنوب. ناگهان سمت راست نمایشگر یه علامت قرمز که تند تند داره چشمک میزنه .......کارگردان با جوی استیک روی علامت قرمز میره و دکمه زوم رو فشا میده و صفحه بزرگتر و بزرگتر میشه . علامت قرمز یه دخترو سه تا مرد رو نشون میده که یکیشون که سنش از بقیه بیشتره میگه : " این کاره همون کارگردانیه که به قول فیلسوف سیبیلو خیلی وقته مرده" کارگردان که عصبانی شده ظرف ذرت ها رو پرت میکنه و ب سرعت دکمه بنگ بنگ رو فشار میده .روی مبل لم میده و نفسی به راحتی میکشه و دکمه پلی رو میزنه , صدایی زیبا و دلنشین در اتاق حاکم میشه و میگه....... کارگردان شهر ما بنگ بنگ.........بنگ بنگ...........بنگ بنگ......بنگ بنگ... ...............پایان

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

کارگردان شهر ما. . . . . . .بنگ بنگ

کارگردان توی آشپز خونه ذرت بو داده برای خودش درست میکرد. کارگردان سالیان درازیو رو تنها سر میکرد و تنهابود پخت ذرت ها که تم.م شد اونا رو توی ظرف ریخت و به اتاقش رفت تا از دیدن فیلمی لذت ببره . روی مبل نشست ,مقابلش یک نمایشگر بزرگ بود, دستش به دکمه نمایشگر برد تا اونو روشن کنه . . . . . .
من ریکوام, دانشجوام, با همخونه ایم زنگی میکنم, از بچگی باهم بودیم تا الان, توی یه مدرسه درس خوندیم, توی یه دانشگاه درس می خونیم و توی یه خونه زندگی میکنیم ولی خوب هم رشته ای نیستیم. اون عمران میخونه و من صنایع . اسم رفیقم آدریانه. آماده شدم برم دانشگاه , آدریان هم با کامپیوتر داره روی پروژه اش کار میکنه, ولی گویا به مشکلی بر خورده و عصابش کلی خورده, کیفم رو بر میدارم با ریکو خداحافظی میکنم تا راهیه دانشگاه بشم ,اونقدر سرش شلوغه که وقت نمیکنه که جوابم رو بده. مسیر خونه تا دانشگاه یه مسیر ال شکله کوتاهه, تا دانشگاه پیاده میرم , پیاده رفتن فرصت خوبیه که بتونم روی پروژه تحقیقاتی که با یکی از اساتید دارم همکاری میکنم فکر کنم. یکدفعه صدای وحشتناکی میشنوم ,احساس میکنم روشنی روز داره کم میشه به اطرافم به دقت نگاه میکنم هاله ای خاکستری که ذرات سیاهی توش معلقند اطراف خیابون رو به شعاع چند متر احاطه میکنه. احساس میکنم حرکت ماشینا و آدما داره کند میشه تا اینکه کاملا ثابت میشن و رکود توی خیابون حاکم میشه ولی هیچ اتفاقی در حرکات من دیده نمیشه و دارم به حرکتم ادامه میدم, ناگهان ذرات معلق در هوا شروع به بارش میکنن , گویا دارن سرب داغ رو بصورت گلوله گلوله توی سرم فرو میکنن, احساس درد شدیدیو از ناحیه سر میکنم که به قسمت های دیگه بدنم وارد میشه , انگار بدن و افکارم داره مسموم میشه و دارم به یه موجود عفونی و ویروسی تبدیل میشم . افکار زیادی توی ذهنم چرخ میخوره آهنگ های محسن نامجو رو به یاد میارم و کلی افکار دیگه . . . . گویا کنترلشون دست من نیست. یکدفعه نگاهم به سمت دیگه خیابون جلب میشه یه دختربا روسری آبی مثل من داره رام میره که وضع درست حسابی نداره , روسریش داره از سرش میوفته و دکمه های بالای مانتوش بازه اصلا حالش سر جاش نیست . انگار من و اون دختر هستیم که توی ایست زمان داریم حرکت میکنیم, که یکدفعه ماشینی با سرعت ارز کنار من رد میشه , صدای ضبط اش بلنده و از داخل ماشین صدایی فریاد میزنه "مرد جان به لب رسیده را چه نامند" چند قدم که جلو میزارم اوضاع به حالت قبلی بر میگرده و ماشینا و آدما به حرکتشون ادامه میدن ولی تیرگی هوا هنوز سر جاسه و تغییری نکرده. ولی انگار مردم تو باغ نیستن و گویا هیچ اتفاقی براشون نیوفتاده . به مسیر ادامه میدم تا به دانشگاه برسم , وارد دانشگاه میشم همه بچه ها رفتارشون عادیه و هیچکس حرفی در مورد اتفاقات چند لحظه پیش نمی زنه شاید اصلا نمی دونن چه اتفاقی افتاده. کلاس شروع میشه و آقای مارتینی وارد کلاس میشه , من توی ردیف دوم نشستم درست جلوی دید استاد . آقای مارتینی همون استادیه که به هاش توی پروژه تحقیقاتی همکاری میکنم. تو کلاس نشستم و به ماجراهای امروز فکر میکنم . ازدحام تو کلاس اونقدر زیاده که آقای مارتینی نمیتونه جلوی سرو صداها رو بگیره منم که از سر صداهای کلافم سرمو روی میز میزارن تا برای چند لحظه از همه چیز فارغ شم . که ناگهان استاد عصبانی میشه و کلاسو تعطیل میکنه. میخوام برم جلو تا قراره امروز بهش یاد آوری کنم ولی دورو برش اونقدر شلوغه که منصرف میشم و به سمت خونه برمیگردم.
من آدریانم و دانشجوی عمران با ریکو هم خونه ام دارم روی پروژه پایان ترم کار میکنم ,ولی اعصابم خورده چون یه ویروس وحشتناک توی کامپیوتر افتاده که به هیچ وجه پاک نمیشه , یعنی پاک میشه ولی وقتی صفحه رو میبندی و دوباره باز میکنب دوباره ظاهر میشه و کلا کلافم کرده . آدریان داره آماده میشه تا بره کلاس , کیفشو بر میداره خداحافظی میکنه و میره اونقدر سرم شلوغه که نمی تونم جوابشو بدم یه چرخی تو خونه میزنم یه چایی میریزم تا ببینم چطور میشه از دست این ویروس لعنتی خلاص شد ,روی صندلی میشیتم تا دوباره شروع کنم , هر ترفند و راهکاری که به ذهنم میرسه به کار میبندم ولی هیچ فایده ای نداره. سرهم رو روی میز میزارم تا یه چند لحظه فکر کنم . یاد دختری که دوسش دارم میوفتم و شروع میکنم به رویا پردازی ,به روسری آبی که برای تولدش گرفتم فکر میکنم, پیش خودم میگم اگه این مدرک رو بگیرم میرم خواستگاریش که ناگهان صدایی وحشتناک منو از رویا و خیال میاره بیرون,نظرم از پنجره به بیرون جلب میشه گویا خورشیدگرفتگی ر داده و همه جا داره تاریک میشه ,نگاهم به گوشه راست مانیتور میوفته ثانیه شمار کامپیوتر از حرکت باز ایستاده ناگهان صدای بارون شنیده میشه دوباره به بیرون نگاه میکنم ولی هیچ خبری از بارون نیست । صدای ماشینی که داره با سرعت تو خیابون حرکت میکنه شنیده میشه ضبطش هم داره برای خودش یه چیزایی میگه که درست نمی تونم بفهمم. دوباره به مانیتور نگاه میکنم ثانیه شمار کامپیوتر شروع به کا میکنه.
ادامه دارد....................

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

کوه پنجم

آن شب , یعقوب تنها ماند و مردی باوی تا طلوع فجر کشتی میگرفت و چون او دید
که بر وی غلبه نمی یابد . . . گفت: مرا رها کن.
یعقوب گفت: تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم .
به وی گفت: نام تو چیست ؟
گفت: یعقوب .
گفت: از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل زیرا که با خداوند و با انسان مجاهده کردی و نصرت
یافتی .
ایلیا ناگهان از خواب بیدار شد و از جا جست و به آسمان شب خیره شد । مطلبی که باید به خاطر می آورد همین بود !
در گذشته های بسیار دور هتگامی که یعقوب در خیمه گاه خود بود , مردی به هنگام شب به درون خیمه آمد و تا طلوع فجر با او کشتی گرفت । یعقوب مبارزه را پذیرفت هر چند دانست حریف وی خداوند است. به هنگام طلوع فجر او هنوز شکست نخورده بود و مبارزه هنگامی پایان یافت که خداوند پذیرفت او را برکت دهد.
این داستان نسل به نسل گزارش شده بود تا هیچکس آن را فراموش نکند : گه گاه مبارزه با خداوند ضروری می نمود । هر موجود بشری در لحظه ای خاص که فاجعه ای زندگی اش را دچار اشوب میکرد : فاجعه ای مثل تخریب یک شهر , مرگ یک فرزند , اتهامی بی دلیل , بیماریی که موجب معلولیت دائمی میشد , در آن لحظه خداوند او را به مبارزه می طلبید واز او می خواست به این سوال پاسخ دهد: چرا به حیاتی این چنین کوتاه و پر رنج وابسته ای؟ معنای مبارزه تو چیست ؟
مردی که نمی توانست پاسخ دهد تسلیم می شد। اما آنکه در جستجوی معنایی برای حیات خود بود , آن را غیر منصفانه میافت و میکوشید با سرنوشت در آویزد. آنگاه بود که آتشی دیکر از آسمانها فرود می آمد, نه آن آتشی که می کشد بل آتشی که حصار های کهن را نابود میکند به انسان قابلیت های حقیقی ش را ارزانی میدارد. انسانهای جبون و فرومایه هرگز نمی گذارند که این شعله قلبشان را به آتش بکشد. آنچه می خواهند این است که شرایط سریعا به حالت قبلی برگردد تا بتوانند آن طور که عادت داشتند زندگیی کنند و بیندیشند.در عوض انسانهای با شهامت هر آنچه کهنه و سر امده است به آتش میکشند و به قیمت رنجی عظیم و درونی همه چیز را رها میکنند , حتی خدا را و به پیش میتازند.
آدم های شجاع همیشه لجبازند।
در آسمان خداوند لبخند میزد این آن چیزی بود که او می خواست : که هرکه مسئولیت زندگی خود را به عهده گیرد. نهایتا او به فرزندانش بزرگترین موهبت ها را عطا کرده بود: قابلیت انتخاب و تصمیم گیری در انجام اعمالشان.
ایلیا از تردید, شکست, و لحظات شک و بی تصمیمی طفره رفته بود ما خداوند سخاوتمند بود و او را بسوی ورطه گریز ناپذیر کشانده بود. تا به انسان نشان دهد که انسان نیاز به انتخاب سرنوشتش دارد نه پذیرش آن.
سالیان بسی دور مشابه همان شب یعقوب خداوند را رها نکرده بود. آنگاه بود که خداوند از وی پرسیده بود نام تو چیست ؟
پرسش این بود نام داشتن . وقتی یعقوب پاسخ داده بود , خداوند او را به نام اسرائیل تعمید داده بود. هرکس به هنگام تولد نامی دریافت می کند اما باید بیاموزد که زندگی خویش راا با کلامی که به آن معنا میدهد نام گذاری کند.
................................................گوشه هایی از کوه پنجم