۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

کوه پنجم

آن شب , یعقوب تنها ماند و مردی باوی تا طلوع فجر کشتی میگرفت و چون او دید
که بر وی غلبه نمی یابد . . . گفت: مرا رها کن.
یعقوب گفت: تا مرا برکت ندهی تو را رها نکنم .
به وی گفت: نام تو چیست ؟
گفت: یعقوب .
گفت: از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل زیرا که با خداوند و با انسان مجاهده کردی و نصرت
یافتی .
ایلیا ناگهان از خواب بیدار شد و از جا جست و به آسمان شب خیره شد । مطلبی که باید به خاطر می آورد همین بود !
در گذشته های بسیار دور هتگامی که یعقوب در خیمه گاه خود بود , مردی به هنگام شب به درون خیمه آمد و تا طلوع فجر با او کشتی گرفت । یعقوب مبارزه را پذیرفت هر چند دانست حریف وی خداوند است. به هنگام طلوع فجر او هنوز شکست نخورده بود و مبارزه هنگامی پایان یافت که خداوند پذیرفت او را برکت دهد.
این داستان نسل به نسل گزارش شده بود تا هیچکس آن را فراموش نکند : گه گاه مبارزه با خداوند ضروری می نمود । هر موجود بشری در لحظه ای خاص که فاجعه ای زندگی اش را دچار اشوب میکرد : فاجعه ای مثل تخریب یک شهر , مرگ یک فرزند , اتهامی بی دلیل , بیماریی که موجب معلولیت دائمی میشد , در آن لحظه خداوند او را به مبارزه می طلبید واز او می خواست به این سوال پاسخ دهد: چرا به حیاتی این چنین کوتاه و پر رنج وابسته ای؟ معنای مبارزه تو چیست ؟
مردی که نمی توانست پاسخ دهد تسلیم می شد। اما آنکه در جستجوی معنایی برای حیات خود بود , آن را غیر منصفانه میافت و میکوشید با سرنوشت در آویزد. آنگاه بود که آتشی دیکر از آسمانها فرود می آمد, نه آن آتشی که می کشد بل آتشی که حصار های کهن را نابود میکند به انسان قابلیت های حقیقی ش را ارزانی میدارد. انسانهای جبون و فرومایه هرگز نمی گذارند که این شعله قلبشان را به آتش بکشد. آنچه می خواهند این است که شرایط سریعا به حالت قبلی برگردد تا بتوانند آن طور که عادت داشتند زندگیی کنند و بیندیشند.در عوض انسانهای با شهامت هر آنچه کهنه و سر امده است به آتش میکشند و به قیمت رنجی عظیم و درونی همه چیز را رها میکنند , حتی خدا را و به پیش میتازند.
آدم های شجاع همیشه لجبازند।
در آسمان خداوند لبخند میزد این آن چیزی بود که او می خواست : که هرکه مسئولیت زندگی خود را به عهده گیرد. نهایتا او به فرزندانش بزرگترین موهبت ها را عطا کرده بود: قابلیت انتخاب و تصمیم گیری در انجام اعمالشان.
ایلیا از تردید, شکست, و لحظات شک و بی تصمیمی طفره رفته بود ما خداوند سخاوتمند بود و او را بسوی ورطه گریز ناپذیر کشانده بود. تا به انسان نشان دهد که انسان نیاز به انتخاب سرنوشتش دارد نه پذیرش آن.
سالیان بسی دور مشابه همان شب یعقوب خداوند را رها نکرده بود. آنگاه بود که خداوند از وی پرسیده بود نام تو چیست ؟
پرسش این بود نام داشتن . وقتی یعقوب پاسخ داده بود , خداوند او را به نام اسرائیل تعمید داده بود. هرکس به هنگام تولد نامی دریافت می کند اما باید بیاموزد که زندگی خویش راا با کلامی که به آن معنا میدهد نام گذاری کند.
................................................گوشه هایی از کوه پنجم

۸ نظر:

روشنک گفت...

خوندمش.جزو معدود کتابای کوئلیو بود که دوسش داشتم

مینا/به آهستگی گفت...

حیف که کشتی گرفتن با خدا خیلی زور می خواهد.
زیبا بود.

پریا گفت...

آه, آدریان عزیز
چرا از کوئیلو؟
مرا ببخشایید آدریان, اما کوئیلو را دوست ندارم! من یا متاسفانه -یا بنا بر هر قید دیگری- پس از خواندن اکثر کتب آنجناب دریافتم که هیچ آن چیزی نیستند که می پنداشتم و می پنداشتند.
شما مسلما بسیاری کتب دیگر خوانده اید از بسیاری کسان دیگر که برترند از آنجناب کوئیلو!
خواهشمند است قیاسی بفرمایید, اگر زان پس دوستش داشتید باز, مارا هم باز ببخشایید که آمدیم و بر حسب جایز الخطا بودن نظرمان را تحمیل کردیم.
با درود و احترام فراوان

پریا گفت...

آدریان عزیز
من فقط نظر شخصی خودم رو راجع به کوئیلو گفتم و استفاده ی شما از بهترین بخش های کتاب "کوه پنجم" علاوه بر این که باعث ناراحتی نمی شه بلکه نشان دهنده ی حسن سلیقه ی شما هم هست.
هر کسی که قابلیت استفاده از منبعی رو به بهترین شکل ممکنش داشته باشه برای من قابل احترامه, شما که جای خود دارید دوست گرامی من.
با احترام

مالزی نشین (مانیا) گفت...

نمیدونم من چرا اهل کتابای کوئیلو نمی باشم...

afra گفت...

افرا قرمز:مگر میشه کوئیلو را دوست نداشت!-البت میشود با ظهور کافه پیانوها....
پ.ن
خیلی خوب بود من میرم کوه پنجم رو پیدا کنم!

مرجان گفت...

نام گذاری روی خودت اونم بعد از تولد ... لذت انتخاب ... تغییر و تلاش و دور ریختن همه اون چیزهایی که می بینی و میدونی کهنه شدن ... اینها حس های ترغیب کننده ای هستن واسه زندگی! زندگی!! واژه ای که انگار کمی روش غبار نشسته.

مرجان گفت...

نام گذاری روی خودت اونم بعد از تولد ... لذت انتخاب ... تغییر و تلاش و دور ریختن همه اون چیزهایی که می بینی و میدونی کهنه شدن ... اینها حس های ترغیب کننده ای هستن واسه زندگی! زندگی!! واژه ای که انگار کمی روش غبار نشسته.