۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

کافه کتاب

دوازده سالی میشه که بهش علاقه دارم. اون الان صاحب یه دختر شده یه دختر 4 ساله . تو اون سالا هیچ چیز بین من و اون نبود جز نگاه. همیشه تردید داشتم که ایا اون هم به من علاقه داره یا نه ؟ ولی یاد حرف بزرگی میوفتادم که میگفت علاقه خودت مهم ترین چیزه. گرچه این آخرا به این نتیجه رسیده بودم که اون هم به من علاقه داره. هیچ وقت نخواستم خودمو گول بزنم و خودمو به هیچ دلخوش کنم. به خاطر همینه که یکم دیر فهمیدم که اونم به من علاقه داره. حالا بعد از دوازده سال قراره دوباره ببینمش. نمی دونم درباره من چی فکر میکنه . شاید اصلا منو نشناسه و شاید اون هم مثل من توی این دوازده سال منتظر بوده.
سر مو تکیه دادم به شیشه ماشین و دارم به اتفاقات گذشته فکر میکنم و اتفاقات مهمی که قراره برام بیفته. شاید مهم ترین روز زندگیم , اتفاق امروز باشه. احساس عجیبیه , یکم استرس دارم, البته طبیعیه چون معلوم نیست که قراره چه اتفاقی بیفته . البته یه چیزی به هم نیرو میده , پیش خودم میگم : کاری که باید میکردمو کردم. دوازده سال منتظربودم , خودمو شامل قانون " از دل برود هر آنکه از دل برود نکردم" دیگه نتیجش دست من نیست. احساس خوشایندی دارم . فارغ از هر اتفاقی که قراره بیفته همین که قراره دوباره ببینمش برام زیباست.
به کافه کتاب میرسم . به طبقه دوم میرم. یه میز برای خودم انتخاب میکنم و یه قهوه سفارش میدم. هنوز تا اومدنش زمان مونده. سعی میکنم با نگاه کردن به کتاب ها انتظار رو نفهمم. چند لحظه بعد حواسم به پشت سرم جلب میشه . برمیگردم میبینم یه دختر کوچیکی پشت سرم وایستاده, باموهایی طلایی که کلایی قرمز رو سرشه. بهم لبخند میزنه. خم میشم و اسمشو میپرسم در جوابم میگه اسمش سحره. میگم کوچولو اینجا چیکار میکنی ؟ میگه با مادرم اومدم اینجا , میگه اسم مادرش سپیده ست. سعی میکنم که نپرسم مادرش کجاست چون مطمئنم مادرش کسیکه قراره من ببینمش. به تاخیر افتادن ملاقاتمون اندکی برام لذت بخشه. سحرو بقل میکنم میبرم بالای سرم . خنده هاش و تاب خوردن موهای طلایی رو صورتش برام لذتیه گوارا. متوجه نگاهای عجیب اطرافیانم میشم ولی توجهی نمیکنم. برمیگردم سر میزم وسحر رو صندلی مقابلم میشینه. نگاهم به اون سمت خیابون جلب میشه . دارم دیواری رو میبینم که رهگذری یادگاری از خودش به جا گذاشته . " حتما فردا اتفاق میوفته " جمله ای که روی دیوار نقش بسته. همین طور که دارم به این جمله نگاه میکنم اضطراب جودم رو میگیره . از دم در مادرم رو میبینم که داره وارد کافه کتاب میشه. جلوم رو نگاه میکنم , دیگه سحر مقابلم نیست . همین طور که با چشام دارم دنبال سحر میگردم مادرم رو روبروم میبینم . این دفعه مادرم که جلوم نشسته. دستامو میگیره وبه گرمی فشار میده. بهم میگه باز دوباره امروز قرصات نخوردی. دنیا رو سرم خراب میشه . به خودم میام و توهماتی که تو ذهنم است رو به یاد میارم . نه قراری بوده نه سپیده ای و نه سحری. همشون توهمات ذهنمن. با مادر به خونه برمیگردم.
فردا دوباره به کافه کتاب برمیگردم . دوباره جمله ای که روی دیوار نوشته شده رو میبینم. به نزدیکیه دیوارمیرم و دستم رو به انحنا های جمله میکشم. جمله ای که روی بتن سرد و خشک نفش بسته و برای سالیان درازی ماندگار خواهد شد. چند قدم به عقب میزارم و دوباره جمله رو میخونم. " فردا حتما اتفاق میوفته " یک لحظه ترس وجودم رو میگیره دستم رو تو جیب کاپشنم میکنم و جعبه قرصام در میارم . خیالم راحت میشه . مطمئن میشم که قرصام رو خوردم و جمله ای که میبینم واقعیه واقعیه. تا فردا که اتفاق بیفته منتظر میمونم.

۲۲ نظر:

روشنک گفت...

آدریان این داستان بود؟

پری کاتب مجد گفت...

سلام آدریان
واوو جالبه
اسکیزویی هستی واسه خودت
پیجتو سیو کردم تا تک تک حروف بکار گرفته ات را بخوانم و به آن فکر کنم
حس زیبایی دارم
وقتی نوشته هایی اینچنینی را میخوانم احساس خوشبخت بودن و زنده بودن میکنم
باز هم میایم
اما آپ تازه داشتینو قابل مطلع کردنم بدانید
خوشوخت خواهم شد
پایا باشید نازنین

افرا و پاییز گفت...

1- عجب داستانی....
همه ما کمی تا قسمتی همین حس و حال را داریم
2- آره حق باتوئه...این روزها بی حوصلگی ام حتی به نوشته هام هم سرایت کرده.به خاطر همین هم است که کمتر کامنت می نویسم و بیشتر می خونم.

آینا گفت...

داستان خوبی بود. ماهرانه شروع کردی و به اتمامش رسوندی. قسمت دختر بچه رو بیشتر از بقیه دوست داشتم. مرسی

سپیده گفت...

مگه ما مسخره ی تویم!!!!
خوب قرصاتو بخور دیگه !!!
ای بابا :دی
جالب بود ;)

پری گفت...

سلام رفیق
نامه ای گذاشتم
تو هم بیا

پری گفت...

سلام رفیق
نامه ای گذاشتم
تو هم بیا

پری گفت...

سلام رفیق
نامه ای گذاشتم
تو هم بیا

پری گفت...

سلام آدریان
میشه نقدتو الان بگی رفیق؟

پری گفت...

salam adryan
mamnu ke umadi
kash naghdeto migofty

پری گفت...

salam adryan
mamnu ke umadi
kash naghdeto migofty

پری گفت...

salam adryan
mamnu ke umadi
kash naghdeto migofty

خنیاگرباد گفت...

داستان خوبیه. متنش یه دسته... فقط کاش یکم بیشتر به خواننده اجازه خلاقیت می دادین... اینکه خواننده یه چیزاییو تو داستان کشف کنه داستان رو جذابتر می کنه.

lind گفت...

سلام آدریان خوبی فردا کافه کتاب منتظرم دخترم سحر هم میاد امیدوارم فردا مادرت دنبالت نیاد..............

ققنوس گفت...

سلام آدريان گرامي ...شب خوش.
ممنونم بايت تشريف فرماييتون و بايت تعريفتون. ايشالا لايق باشم.

سپیده گفت...

قرصاتو بخور بیا اینجا رو آپ کن ...

آیلین گفت...

تو هم از پیچک خاطره زینت قاب پنجره ساختی و قصه کردی دوست من . یک پرداخت خوب و قوی . موفق تر باشی آدریان.

پری گفت...

سلام رفیق آدریان
بیا بیا

آیلین گفت...

آدریان ؟؟؟
- پنجشنبه -

آیلین گفت...

نبودی . صدات کردم. همین آدریان ...

آیلین گفت...

مرسی . واسه اینکه اومدی ...

سوگند گفت...

جالب بود.نمی دونم چرا نمیتونم قبول کنم که این یه داستان بوده.موفق باشی