۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

روسپیان پریزاد قصه من

احساس میکنم دارم به یه آدم دو شخصیتی تبدیل میشم. احوالات فردام با اون چیزی که امروز هستم کاملا متفاوته. نمیدونم بیمار شدم یا عذابی زندگی منو تسخیر کرده.شاید هم دارم خواب میبینم ,کاش اینطور باشه ,ولی نه همه چیز واقعیه ,این لیوان خالیه چای این مانیتور ,این قندون ,این تقویم و از همه مهمتر این حس و افکاری که دارم همشون واقعیه. تنهایی هم وضعیت منو بغرنجتر کرده. بیشتر اوقاتم جلوی کامپیوتره با لیوان چای ,بیشتر حواسم به تقویمه که امروز چه روزیه و قراره کدوم اتفاق برای من رخ بده .تند تند به تقویم نگاه میکنم ترس از اتفاق امروز منو دیونه میکنه ,باز نگاهم به تقویم میوفته نمیتونم تاریخ امروزو به حافظه نگه دارم ,از پس که ترس در تمام ابعاد وجودم رخنه کرده. تقویمو میبینم امروز 9مهر ,وای.............یادم میوفته که امروز قراره چه اتفاقی بیوفته,ساعتو نگاه میکنم ,ساعت : 30 5 , چیزی نمونده که سرو کلشون پیدا بشه .از صندلی پا میشم تو اتاق یه چرخی میزنم ,کلافم ,میرم سمت دستشویی تا یه آبی به سرو صورتم بزنم ,آب سردو میریزم رو صورتم چشامو باز میکنم خودمو تو آینه میبینم ,با افسوسی خاص زیر لب میگم آدریان......آدریان. از دستشویی میام بیرون ,آب سرد چیزیو عوض نمیکنه.سمت اتاق برمیگردم . نگاهم به پنجره میوفته ,ترس تو وجودم دو چندان میشه. ساعت 6 شده. دیگه میدونم قراره پشت پنجره چی ببینم. تا از پنجره بیرون نگاه نکنم این وضعیت تموم نمیشه ,فکر نگاه کردن به اونا نفسمو بند میاره , ولی باید پرده رو کنار بزنم و بهشون نگاه کنم هرچه زود تر این کارو بکنم اوضام برای ادامه شب کمی بهتر میشه ولی هرچی طولش بدم اونا کماکان پشت پنجره میشینن تا من بهشون نگاه کنم.یه دفعه از جا کنده میشم و خودمو پشت پنجره میرسونم ,پرده رو کنار میزنم و نیمکتی که اون هفت انوشه زبیارو رو خودش جا داده میبینم , نگاهشونو به سمت من میچرخونن و لبخندی شیطانی رو صورتشون نقش میبنده. به سرعت شروع میکنن به آغوش کشیدن همدیگه ,لب های سرخشونو روی هم میزارن و............. حرارتی وحشتناک وجودمو میگیره ...........صدای خنده هاشون به گوش میرسه واقعا اغوا کنندن............دمو بازدمم تند تر میشه دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم , اگه دستم رو بهشون نشون بدم همشون مال من میشن, میخوام دستمو بیارم پشت شیشه و به همه این بدبختی ها پایان بدم ,دستمو آروم آروم میارم بالا ولی جلوی خودمو میگیرم وپرده رو میندازم. رو زانو هام میشینم و نفسی میکشم,دوباره از پنجره نگاه میکنم خبری ازشون نیست.میرم سمت آشپزخونه تا یه چایی برای خودم بریزم ,ولی کتری خیلی وقته که خاموشه ,زیر کتریو روشن میکنم وبه اتاقم برمیگردم,سعی میکنم یکم بخوابم ..............قل قل کردن کتری منو از خواب بیدار میکنه .پشت میزم میشینم با یه چایی تو دست .سعی میکنم چند ساعتی که افکارم راحته خودمو از این منجلاب بکشم بیرون .سرمو میزارم رو میز تا بتونم افکارمو جمع جور کنم .برای رهایی از این عذاب باید انتخاب کنم , باید انتخاب کنم امروزو یا فردارو .اگه اتفاق فردا نبود انتخاب برام چقدر راحت میشد این سوالیه که فردا هم همین موقعه از خودم میپرسم که اگه فردا نبود انتخاب برام چقدر راحت بود .گرچه اتفاقی که فردا قراره بیوفته یه چیز دیگس از اتفاق امروز. دو اتفاقی که منشا شون دو حسه کاملا متضاد و مقابل همه تو وجود من ,دو حسی که این منجلاب رو برای من ساختن ,دو عنصر قدرتمند و مهلک ,عشق و شهوت............اتفاق فردا به اندازه امروز وحشتناک نیست ولی تو یه چیزی با اتفاق امروز مشترکه. هر دوشون پشت پنجره رخ میدن .فردا بعد از ظهر ساعت 6 کسی میاد پشت پنجره دیدنش به اندازه دیدن کسایی که امروز دیدم ترس آور نیست.اون یگانه دختریه که تا به امروز داشتم. باید بین یگانه عشقم و هفت انوشه یکی رو انتخاب کنم. بعضی وقتا فکر میکنم که اینهمه عذاب کشیدن و سختی نداره.......خوب معلومه باید کی رو انتخاب کنی؟.....وقتی که اون روز فرا میزسه و میرم پشت پنجره که عشقو انتخاب کنم.زمانی که میخوام دستم رو ببرم بالا تا عشق برای من بشه .,چهره اون هفت انوشه میاد جلوی چشام ...........اون چهرهای زیبا که پاها رو سست میکنه و نفس رو حبس........اون لب های سرخ و لبخندهی شیطانی و اغوا کننده ,چهره زیبا و معصوم دخترک رو برام مخدوش میکنه,ومن رو از عشق دور.اینه که آمیزش عشق وشهوت, زندگیم رو عفونی کرده.اینه عذابی که سی روز زندگیم رو مسموم کرده.
آدریان منتظرم بود قرار بود برای تعطیلی اخر هفته بریم گردش,اون روز کلا روز جالبی بود توی مسیر برگشت بودیم که به یه دو راهی رسیدیم,هروقت که برای گردش به اینجا میومدیم به این دو راهی میرسیدیم ولی همیشه راه خودمونو میرفتیم,ولی اینبار پیشنهاد دادم که آدریان بیا از این مسیر بریم ببینیم چی میشه.............راه افتادیم ,مسیر بسیار زیبایی بود.......تاکستانهایی که به دیوارهای کوتاه کاهگلی تکیه داده بودن,صدای شرشر رودخونه و وجود درخت های سیب تو کوه پایه بسیار آرام بخش بود.تا اینکه به یه راه باریک رسیدیم که امتداد شیب دار دو کوه بلند که در فاصله ای چند متری از هم به زمین رسیده بودن ,به وجود آمده بود. کنار راه باریکه تابلویی وجود داشت که با خطی زیبا روش نوشته شده بود "خوش آمدید"......یا باید این همه راه رو برمیگشتیم یا باید وارد میشدیم.حس کنجکاوی ما رو به داخل تنگه کشوند. تنگه اونقدر باریک بود که سه نفر به زحمت میتونستند کنار هم راه برند.پوشش گیاهی منطقه کاملا با آب هوای اونجا مغایر بود.دامنه کوه از چمن پوشیده شده بودو در ارتفاعات گل های سرخ در زمینه سبز چمن بسیار چشم نواز بود. به مسیر ادامه دادیم تا به انتهای تنگه رسیدیم.......بعد از تنگه دشتی بزرگ بود.......تابلو بعدی جلب توجه میکرد.......روش حکاکی شده بود "خاک مقدس".....دشت پوشیده بود از سنگ ریزها که راه رفتن روی اونها بسیار لذت بخش بود.در ادامه مسیر یک دیوار سرتاسری بود که تا افق کشیده شده بود ,وسط دیوار یک در چوبی بود و ما وارد شدیم.درختان سر به فلک کشیده در دو سمت و بستر سنگی راه و نوازش نور خورشید از لابلای درختان حس دلنشینی رو به همراه داشت.گلدسته های بنایی از دور رخ نمایی میکرد.همین طور که راه سنگی به پایان خود میرسید,نمای کامل بنا بیشتر نمایان میشد.انتهای راه سنگی یک مسجد بزرگ با گلدسته هایی بلند در یک حوطه ای دایره ای شکل که در سطحی پایین تر از جایی که ما قرار داشتیم ,ساخته شده بود.واز چهار طرف پله هایی از برای وارد شدن به محوطه بنا تعبیه شده بود.بعد از پایین رفتن از پله ها نظرمون به حوض بزرگ مقابل مسجد جلب شد. آبی به از حوض به سر صورت زدیم .همراه ما چندین آهو از آب حوض میخوردن.........بعد از شستن سرو صورت و پاها تابلوی دیگری دیدیم که فلشی داشت و روش نوشته شده بود "لطفا داخل شوید". به سمت فلش حرکت کردیم . دو مسیر پله ای در دو طرف به در اصلی مسجد می رسید و دیوار بین دو راه پله شیشه ای بود ,هر چه بیشتر به راه پله ها نزدیک میشدیم بهتر معلوم میشد آن طرف دیوار شیشه ای چه خبر است. به دم راه پله ها که رسیدیم نگاه هر دومان به آن طرف شیشه جلب شد,ولی آدریان به سرعت چشماشو بست واز پله ها بالا رفت ,ولی من کنجکاو شدم و از دیوار شیشه ای به داخل نگاه کردم.آن سوی شیشه یک استخر بزرگ بود که هفت دختر زیبا رو در آن شنا میکردن. متوجه نگاه های من شدند به همدیگه لبخندی زدن و از آب خارج شدن,هفت دختر زیبا با چشمانی آبی و موهای قهوه ای که گونه ها و سینه های خو درا به رنگ قرمز آغشته بودن و به دیوا ر شیشه ای نزدیک میشدن .خواستم از تماشای آنها دست بکشم و به پیش آدریان بروم,ولی حسی فریبنده میگفت:تو که تمام روز با آدریان بوده ای و از این پس هم با او خواهی بود,چرا اندکی ,بیشتر از تماشای آنها لذت نمیبری........قانع شدم و لبخندی بر لبانم نشست ,پیش خود گفتم اندکی آنها را تماشا میکنم سپس به دنبال آدریان میروم و از دیدن این مسجد زیبا لذت میبرم...........دو باره رو به دیوار شیشه ای کردم ,تنها یه دیوار شیشه ای فاصله ,بین من و هفت انوشه بود. تماشای آنها واقعا فریبنده بود. از انه پرسیدم شما که هستید؟ با رنگ سرخ روی سینه های خود روی دیوار شیشه ای نوشتن"روسپیان پریزاد قصه تو" و از در کناری خارج شدن........از پله ها که بالا میرفتم حسی ناخوشایند وجودم رو گرفته بود.......به دم در مسجد که رسیدم نمی خواستم وارد شم میخواستم برگردم و به دنبال هفت انوشه بگردم.
در مسجد باز شد و پسر جوان و زیبا رو از در خارج شد . و با لبخندی گفت: لطفا بفرمایید ......گفتم علاقه ای به وارد شدن ندارم و میخواهم برگردم.پسر جوان گفت:بیا داخلو تماشا کن زیاد طول نمیکشه........گفتم:وقتی داخلو تماشا کردم دوباره برمیگردم.......پسر جوان دستم گرفت و به داخل مسجد برد.........ستون های سنگی با کفی صیقلی و نقاشی های لعابی و برجسته که روی دیوار نصب شده بودند سقفی بلند و پر از نقاشی های دلنشین و انسان هایی که روی تخت ها نشسته بودن .بعد ار عبور از چند دوازه به تختی بسیار بزرگ که چند نفری روی آن نشسته بودن ,رسیدیم که یکی از آنها آدریان بود که همگی جامه سفید به تن داشتن,که مرا در بین خود جا دادن و لحظات دلنشینی را با هم سپری کردیم,سپس آدریان و پسر جوان با من هم مسیر شدن تا به در مسجد برسیم............پسر جوان در را باز کرد و گفت بفرمایید..به سمت در که نزدیک میشدم احساس کردم که تنهام.برگشتم و دیدم که آدریان کنار پسر جوان ایستاده......گفتم آدریان مگر نمیای؟ پسر جوان گفت:آدریان پیش ما میمونه..........گفتم :منم میخوام پیش شما بمونم.پسر جوان پاسخ داد...........خود شما گفتی وقتی داخل را دیدم دوباره بر میگردم و نمی مانم.آدریان اینجاست و خداحافظ و در بر من بسته شد.از پله ها پایین آمدم و خبری از هفت انوشه هم نبود................در مسیر برگشت مغموم و ناراحت از آنچه بر من گذشت و هی از خود میپرسیدم چرا بین آن سپید پوشان پذیرفته نشدم.
در کنار حوض بزرگ بودم که پسر جوان و زیبا رویی بر من ظاهر شد...........گفتم :کیستی.........گفت:من فرستادهای هستم از جانب ,صاحب این مسجد, تا پیامی به تو بدهم.............گفتم آن پیام چیست؟ گفت:تو یکبار دیگه فرصت داری تا در میان سپید پوشان پذیرفته شوی.......گفتم آن فرصت چیست؟ گفت: تو باید انتخاب کنی و اگر بتوانی گزینه درست را انتخاب کنی می توانی در این مسجد در آرامش باشی............گفتم: چه انتخابی ؟ گفت از عشق و شهوت باید یکی را انتخاب کنی..........گفتم چرا؟ گفت چون تو میخواستی این دو را همزمان در خود داشته باشی.........گفت زمانی که به تماشای آن هفت انوشه مشغول بودی چه حسی بر تو پدیدار گشت؟ با اندکی تامل گفتم :شهوت ,سپس پرسید ,زمانی که با سپیدپوشان بودی چه از آنها فهمیدی؟ گفتم :عاشقی گفت:تو باید از میان آنچه در این بنا به آن علاقه نشان دادی یکی را انتخاب کنی. پرسیدم پس چرا آدریان پذیرفته شد؟ در جواب گفت: چون او عاشقی را انتخاب کرد , به او گفتم او که نمی دانست صنعت ساکنان داخل مسجد عاشقی است؟ گفت: آری نمی دانست ولی در نگاه اول هم شهوت را انتخاب نکرد,ولی تو در سر داشتی که هم آن هفت انوشه را داشته باشی هم صنعت عاشق را. تو خواستی مکر کنی و حالا خود گرفتار مکر خواهی شد. گفت:از فردا زندگی بر تو سخت خواهد شد, تا زمانی که انتخاب کنی. از فردا ساعت 6 آن هفت انوشه که برای تو نماد شهوت هستن بر تو آشکار خواهند شدو فردای آن روز یگانه عشق زندگیت بر تو آشکار خواهد شد.و این دو اتفاق یک روز در میان رخ خواهد داد. تا یک اتفاق را انتخاب کنی . اگر دست خود را به هر کدام از آنها نشان دهی یعنی انتخاب خود را کرده ای و آن اتفاق برای تو خواهد بود.اگر انتخاب تو درست باشد پذیرفته خواهی شد.و بدان که سپید پوشان منتظر انتخاب درست تو خواهند بود, و در آخر گفت : یکبار دیگر میتوانی من را به پیش خود بخوانی,سپس پسر جوان ناپدید شد.
تمام مسیر آمده را تنها برگشت و وارد خانه شدم . در کاغذی که روی آینه چسبیده شده بود,نوشته بود به مسافرت رفتیم و من تنهاتر شدم.پیش خود گفتم انتخاب ساده ای است . فردا ساعت شش عشق را انتخاب میکنم ,هم یگانه دختر برای من میشود و هم در میان سپید پوشان پذیرفته میشوم. فردا ساعت 6 شد با شوقی خاص به پشت پنجره آمدم ,پرده را کنار زدم ولی آنچه منتظرش بودم آنسوی شیشه نبود. به جای آن دخترک ,آن هفت انوشه بیرون بودن.این باعث شد تا دوباره شهوت بر من چیره شود..........یاد سخن پسر جوان افتادم که گفته بود ,تو دچار مکر خواهی شد واین همان مکر بود که در روز دوم دخترک پشت پنجره بنشیند. و من باید شهوت را از خود دور بریزم تا عشق را جای آن بنشانم,عملی که برای من تا به امروز نشدنی بوده,واین عذابی است که در سی روز گذشته من را فلج کرده.
روی مبل نشسته بودم احساس میکردم حالم اندکی بهتره ,روبروم جلوی دیوار تابلو "ان یکاد" نصب شده بود که من پارچه ای سفید روش کشیده بودم.تا نگاهم بهش افتاد از جا بلند شدم و پارچه سفید رو از روی تابلو کشیدم.دوباره نشستم روی مبل ,ناگهان یاد آدریان افتادم,بهش قبطه میخوردم,چقدر باهمدیگه فرق داشتیم,اون یک انسان آرمانی بود که در یک لحظه همه چیزرو مال خودش کرد,توی یک لحظه چشماشو بست و پذیرفته شد.فرق منو آدریان تنها در یک پلک زدن بود.کاش میتونستم مثل اون بشم کاش میتونستم مثل اون خوب انتخاب کنم.آره باید مثل آدریان بشم.یک لحظه پیش خودم گفتم ,کاش میتونستم اون پیام آور جوان رو دوباره ببینم و ازش بخوام که منم مثل ادریان بشم.ولی حیف من باید این تنهایی رو تحمل میکردم.یاد آخرین حرف پسر جوان افتادم که گفته بود ,یکباره دیگه هم میتونی من رو ببینی. ناگهان نور سفیدی داخل اتاق ظاهر شد,. پسر جوان پدیدار گشت و گفت هر چه میخواهی بگو.........گفتم تنها میخواهم مثل آدریان شوم,پسر جوان گفت:برخیز و خود را در آیینه ببین.........جلوی آیینه آدریان را دیدم............آری مثل آدریان شده بودم,به سمت پسر جوان برگشتم...........پسر جوان گفت:سپید پوشان منتظر انتخاب درست تو هستن و ناپدید شد.
این اولین بار بود که منتظر ساعت شش بودم تا عشق رو مال خودکنم.توی این مدت اینقدر خوشحال نبودم,ساعت شش شد ,پرده رو کنار زدم ,دخترک معصوم پشت پنجره روی نیمکت نشسته بود,سرش رو برگردوند و لبخندی به من زد,داشتم دستم رو بهش نشون میدادم.که یکدفعه به فکر هفت انوشه افتادم.خواستم فکرشون رو از خودم دور کنم ولی نتونستم. فکرشون مثل خوره تو وجودم نفوذ میکردو وجودم رو میگرفت.دیگه دخترک رو نمی دیدم ,تنها چیزی که میدیدم شهوت و هفت انوشه بود,داشتم دیونه میشدم,پرده رو انداختم و نشستم روی زمین , بازم نتونستم کار درست رو انجام بدم ,بازم یه شکست دیگه ,بازم یه عذاب دیگه برای فردا.همون جا افتادم ........از جام بلند شدم ,صبح بود...........رفتم توی حال و نشستم روی مبل,چشم به تابلو "ان یکاد" افتاد و خشم وجودم رو گرفت,پارچه سفید رو کشیدم روی تابلو ,با اینکه مثل آدریان شده بودم بازم نتونستم انتخاب درست رو انجام بدم.نمیدونم چند ساعت همون جوری نشسته بودم و داشتم فکر میکردم.یاد دوران بچگی افتادم,یاد دبستان کلاس پنجم,بهد از ظهر ساعت شش کلاس ا نشا ,وارد شدن خانم انشا و بلند شدن بچه ها,نشستن بچه ها باصدای برجا..............نوشتن موضوع انشا روی تخته سیاه توسط خانم انشا..........علم بهتر است یا ثروت.......موضوع انشا بود.........خانم انشا رو به بچه ها کرد و گفت:پسرای گلم حالا شما بگید "علم بهتر است یا ثروت"بچه ها بعد از چند ثانیه همدل فریاد زدن........البته,شهوت..........شهوت.خنده های خانم انشا پر مفهوم و پر نکته بود.به خودم اومدم ,یادآوری او خاطره خشمم رو بیشتر میکرد.......دیگه میدونستم باید چی کار کنم,به سرعت از جا کند م پارچه سفید تابلو " ان یکاد" خود به خود افتاد و من توجهی نکردم.....تو مسیر اتاق بودم که پیرهنم به دستگیره گیر کرد و من توجهی نکردم.خودمو به پنجره رسوندم به ساعت روی میز نگاهی انداختم..........ساعت شش بود.پرده رو کنار زدم و هفت انوشه با صورتی سرخ منتظر من بودن.دستم رو به سرعت بالا بردم ............چشمانم رو بستم ,ایست زمان رو احساس میکردم.چشمانم رو باز کردم ,توی استخر بودم و هفت انوشه من رو در برگرفته بودن.
جامه از من کندند........جامه از خودکندند............بر تنم نوازش کردن ........بر تنشان نوازش کردم.............بر لبانم بوسیدن...........بر لبانشان بوسیدم.حرارت بدنم دو چندان شد من را به زمین خواباندن و به مانند جزیره ای به میان خود کشیدن.لذتی بود بی مثال و گوارا,به اوج لذت خود رسیده بودم. چشمانم را باز کردم و از سقف شیشه ای بالا را دیدم که داشتم با یگانه عشقم,عشقبازی میکردم.لذت بر من چند برابر شد ............احساس سرمای شدیدی میکردم.اطراف خودمو دیدم همه چیز تیره و تار بود.دیگه از هفت انوشه خبری نبود, داشتم خودمو میدیدم در هفت پیکر. که با گونه هایی سرخ و تمسخر آمیز به من میخندیدن و با صدایی دخترانه میگفتن"ما روسپیان پریزاد قصه تو هستیم" . "ما روسپیان پریزاد قصه تو هستیم"
صدایی منو از جا کند ,بلند شدم وبه پشت پنجره رفتم,ساعت شش بود,پرده رو کنار زدم,بچه هایی که از مهد کودک اومده بودن ,داشتند توی پارک جلوی بلوک بازی میکردن,تو لذت تماشای بازی اونها بودم که صدایی از پشت میگفت:آدریان .........آدریان.........برگشتم ,برادرم بود

۱۵ نظر:

afra گفت...

خب باید بگم داستان خوبی بود
اون پسر سفید پوش شک نکن که خود شیطان بود.زمانی که مسئله عشق و شهوت پیش میاد همزمان من پیشنهاد و تجربه ام اینه که شهوت در اولویت باید قرار داده بشه و بعد از اینکه مثلا آدم از شر شهوت راحت شد تازه میتونه فکر کنه به اینکه ایا عاشقه یا که خیر اصولا شهوت ادم رو کور میکنه من به شخصه قبل و بعد از شهوت خودم رو وقتی قیاس میکنم متوجه میشم که هنگام شهوت چیزی به عنوان حس زیبایی شناسی و دید متعالی در خود ندارم و به محض برطرف شدن شهوت تازه این حس ها بهم دست میده.آدم باید شهوت رو پشت سر بگذاره(نه این که سرکوب کنه یعنی اینکه اگر لازم بود با 7 تا که هیچی با 700 تا هم بخوابه و کلا این شهوت رو پشت سر بگذاره) و بعد با دید عمیق به سراغ عشق بره با شهوت به سراغ عشق رفتن درست مثل این میمونه که با مشعل آتش سراغ یه آدم برفی بری! در کل خوب بود فقط یه کم خلاصه تر بنویس :))

پریا گفت...

سلام و درود
ریتم یکنواخت نبود, خوبیش همین بود.

-آدریان عزیز خوشوقتم که دارم هر روز بهتر شدن شهر سنگستان رو میبینم.
با احترام

پریا گفت...

سلام آدریان عزیز
نیستی استاد؟ من دو سه بار دیگه اومدم داستاناتو خوندم, ولی فکر کنم سرت شلوغ باشه. امیدوارم هر کاری می کنی مثبت و موفق باشی.
*وبلاگتو می خونما! چه آپ کنی چه همینا باشن فقط...
با درود و احترام

حامد گفت...

آلبومی از هومن راد دارم گوش میدم...و پشت پنجره گربه های توپول مشغول میو...
انتظار داشتم آخرش بجای 7 انوش 7تا دخترک معصوم قراربدی...در بکگراند دفاع جانانه از شهو$ت؟

آما چوخ بتردی اولان بو حیکاین

افرا پاییز گفت...

از نظر روانشناسی نمی تونم نظری بدم چون سوادشو ندارم!
ولی از نظر داستانی:
روزی نویسنده ایی به من گفت زیبایی یک متن در مختصر و مفید بودنش است. باید بتوانیم با کمترین کلمات بیشترین معنی را بسازیم.
یه چیزی مثل طرحهای گرافیکی...با کمترین خطوط... شکل مورد نظر را به بیننده القا کنیم.

زهرا گفت...

سلام آدریان!

توی مغز شما مردها عشق و شهوت در دو بخش جدا هستن. و سخت میشه که زنی در هر دو کانون باشه...
اما ما زنها کانونهای عشق و عاطفه مون در سر تا سره مغز ژخش میشه . اینه که هر جای این دنیا نشونه ای ما رو به یاد عشقمون می ندازه. ...
البته اینا حرفای روانشناسای بالینیه.


شما مردها خیلی پیچیده نیستید آدریان! شما نهایتا دو شخصیت دارید. دو حس دارید. و بین دو حالت تردید می کنید...
ما زنها یک حالت روبروی خودمون میبینیم اما اون رو با همه ی وجودمون می بینیم...خیلی بیشتر از شماها!

ببخش ...خودمم این حکایت «مازنها...، شما مردها...» رو خیلی دوست ندارم..اما جز این هست؟


راستی...من این جا دوباره می نویسیم.

ICE گفت...

فعلا نمیتونم نظری بدم.اما راستش برام عجیب بود که واسه اون پستم کامنت گذاشتی...آخه دقیقا به همچین آدمی نیاز داشتم که بیاد همچین کامنتی بذاره.

ICE گفت...

میتونم بدونم چی میخوندی؟ آخه منم یه کتابی خوندم که تحت تاثیرش این پستو گذاشتم

پریا گفت...

آدریان عزیز
سلام... آپ نمی کنی که! چیکار می کنی تو؟ من فکر می کردم فقط خودم اینجوریم اما مثل این که "هیچ چیز فقط یک بار اتفاق نمی افته" :دی
با احترام

پریا گفت...

واو
این دیگه خیلی جالبه! منم ورد ندارم. حال نسبشم ندارم! همیشه آنلاین می نویسم.
راستی امیدوارم پیش مامانت خوش بگذرونی! کلی از وقتت استفاده کن...
بدرود

مینا/به آهستگی گفت...

شهر سنگستان
هم چنان می خوانمت.
اعتراف می کنم امشب مغزم از کار افتاده.

پریا گفت...

پرفکت آدریان
خوشم اومد از نظرت. مرسی واقعا. تغییر در واقع یعنی این که تحولاتی بوجور بیاد اما اون چیزی که تغییر برش واقه می شه از جهاتی معین ثابت باقی بمونه. مثلا من اگر جراحی زیبایی انجام بدم یا پیوند اعضا, هرچقدر هم تغییر کنم باز پریا هستم. که تو تو مثال انگلیس اینو روشن کردی. ولی فرانسه مثل همون کفش که البته, نه طی مراحل مختلف اصلاحی بلکه خیلی مستقیم تر عوض شد... اتفاقا مسئله ی جالب اینه که با این که نظام لیبرالی رو می پسندم اما فرانسه همیشه برای من مورد توجه بوده با این که سوسیال هستند. جایگاه مردم جامعشون با ثباته و گویا اون تحول خیلی موثر بوده... من که نرفتم البته...
در واقع نیاز داشتم که فکر کسی که می خونه به همین معطوف بشه که تو خوشحالم کردی و این طور شد. در ضمن باید کلی عذر بخوام از این که قسمتی از نظرت رو حذف کردم. متاسفانه رایت ما اینجا هم رعایت نمی شه که بتونیم راحت باشیم. راستی, فکر کنم رشته ات متالوژی باشه, درسته؟

*با احترام- ولنتاین مبارک

پریا گفت...

آره ایرانم. البته قصد رفتن دارم به محض جور شدن شرایط. تو چی؟

راستی منم عاشق دریام. دور شدن از خشکی و مردمش برای بازه های زمانی طولانی فوق العاده به نظر می رسه... ایران که واسه کسی مثل من شرایطشو نداره... به خصوص چون دخترم...

پریا گفت...

راستش بستگی داره کجا منو بخوان... به اروپا علاقه دارم ولی هزینه ش زیاده. با پدرم هم اختلاف زیاد دارم, نمی تونم زیاد روش حساب کنم. بحث روسیه پیش اومد اما علاقه ای ندارم زیاد...
تو چی؟ کسی رو داری که بتونی روش حساب کنی؟

پریا گفت...

آره دیگه...
ادامه تحصیل و بعدشم دیگه می مونم.